
يه عمرعشق...
هميشه به بابا بزرگ ومامان بزرگم حسادت مي كنم....
آخه هنوز بعد پنجاه سال ميميرن باسه هم....
بعد اين همه سال باباحاجيم حتي يه لحظه ام از مامانيم جدا نميشه...
هنوز بعداين همه سال هرجا ميرن دست همديگرو مي گيرن...
هرسال برا هم تولد مي گيرن...
مامانيم ميگه باباحاجيم براي اين كه بتونن باهم ازدواج كنن از خونه فراريش داده بوده....
هر وقتم مريز ميشن با هم مريز ميشن.....
هنوزم سال گرده ازدواج ميگيرن....
حتي هميشه بعد نماز مهمترين دعاشون اين كه خدا هر دو شون رو باهم از دنيا ببره....
هنوزم به هم ميگن عمره من....
حالا شما بگين اين دو تا حسادت كردن ندارن.....
اگه بگم تاحالا باهم دعوا نكردن باورتون ميشه.....
هرروز صبح باهم پا ميشن نماز مي خونن ورزش ميكنن نون ميگيرن وصبحانه مي خورن....
حتي يه شبم از هم جدا نميمونن.....
اي كاش ماهم از اونا ياد بگيريم.....
اي كاش....
۱ نظر:
سلام دوست عزیز
باشد که چنین باشیم
درود بر شما
ارسال یک نظر